23ماهگی شایان جون
عزیزم امدم با کلی تاخیر معذرت میخوام یک مدته نتونستم بیام و واست مطلب.بذارم امروزم امدم تا بگم مامانی 23 ماهگیت مبارک عزیزم دیروز رفتیم با هم اتلیه و عکس ازت گرفتیم تا تولدت اماده باشن امسال به خاطر دهه فاطمیه تولدت را زودتر میگیریم عزیز دلم اينم يك سري از عكس هاي شايان جون
مامان جون داريم به تولدت نزديك ميشيم اينقدر شيرين و عاقل شدي كه نگو مامان تازگيا هر چيزي را ميخواهي بگي ميگي يادته
مثلا هر وقت ميريم خونمون ميرسيم دم خونه همسايمون ميگي يادته رفتيم خونه عمو كرامت و ميخندي
اون روز به بابا ميگي لب تاب چطوري روشن ميشه بابا هم گفت دكمه بالاشا فشار بده روشن ميشه به بابا ميگي اينا كه خودم بلد بودم
يا اون شب موقع خواب به من ميگي مامان فهميدم منو صبحا ميبري خونه مامان جون مهين جون يادته منو ميبري گفتم بله عزيزم يادمه ميگم واسه همين بداخلاقي مي كني مي گي بله
تازگيا هم كتاب حسني تميزي خوبه را شبها ميگي واست بخونم و تا 20 بار نخونم هم راضي نميشي اگه از خستگي يك جاشم نخونم خودت ميگي اونجاشا
اون روز تو آتليه بغل من بودي به بابا مي گي حميد جون جوني منو بغلي كن من و بابا و اقاي نويد عكاس اينطوري شديم بعدم بعد اقاي نويد ميگه معلومه با اين زبون شيرينش حسابي ازتون استفاده ميكنه ها
بابايي خيلي دوستت داره شما هم بابايي را دوست داري ديشب دايي ازت پرسيده بابا را بيشتر دوست داري يا مامانا ميگي بابا را من اينطوري شدم بهت ميگم پس امشب تو بغل بابايي بخواب ميگه نه بغل ماماني يعني فقط مامان را واسه كارات ميخواهي
الهي قربونت برم ميدونم من و بابايي را خيلي دوست داري دوستت دارم شايانم