شايان جونشايان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
باران جونباران جون، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

شایان نی نی

مسافرت

سلام شايان جون امروز امدم تا به قول خودم براي نوشتن سفرمون عمل كنم امروز 11/05/93 است و ما واسه تعطيلات عيد فطر رفتيم ياسوج ساعت 7 راه افتاديم اول رفتيم بروجن و اونجا افطاري خورديم و ساعت 12 راه افتاديم به سمت ياسوج شما تو راه خوابيدين و ما ساعت 4 رسيديم ياسوج و توي پارك چادر زديم و خوابيديم اخه دير بود ديگه بريم تو مهمانسرايي كه بابا از طرف بانك گرفته بود خوابيديم تا ساعت 8 بعد پا شديم صبحانه خورديم و رفتيم  محل اقامتمون بعدش با پسر عموهات و زن عموهات خيلي خوش گذشت شما تازگيا ياد گرفتي ميگي زن دايي البته (لن دايي) و به زن عموهات ميگفتي زن دايي تازه دايره لغاتتم زياد شد كشك= كش پنير= پير گز=گز دوغ= د...
11 مرداد 1393

مسافرت عيد فطر 93

عزيزم قراره امروز ساعت 6 با عمو رضا و عمو رحمت وعمه هات ومادر اينا بريم ياسوج تعطيلات عيد فطر را چند روز با هم ديگه ايم منو شايان و بابا حميد ...
6 مرداد 1393

شایان جونم

سلام ماماني امروز بازم وقت كردم بيام يك سر به وبلاگت بزنم ميخوام واست از اين به بعد مطلب بذارم عزيزم شما اوايل خيلي كم ميخوابيدي شب تا صبح ساعت 5 بيدار بودي خيلي دوران سختي بود ولي من روز به روز بيشتر عاشقت ميشدم ميمردم واست يادمه واكسن دو ماهگيتا كه زديم وقتي پات درد گرفت و گريه ميكردي منم پا به پات گريه ميكردم 6 ماهت كه شد مامان رفت سر كار و مجبور شد شما را بذاره خونه مامان جون نميدوني چقدر سخت بود دوري از شما و چند بار تصميم گرفتم ديگه نرم سر كار ميخواستم كنارت باشم ولي بقيه منصرفم كردن شايان جون ماماني خيلي دوستت دارم تمام زندگي من و بابا حميدي واي بدتر از اون زماني بود كه مهر ماه ختنه ات كرديم خيلي بد بود شايد بگم بدترين لحظات عمرم ...
6 مرداد 1393

تولد عزيزم

عزيزم شما در 19 اسفند در بيمارستان امام علي متولد شدي اگه بدوني بابايي چقدر نگران من و شما بود پشت در اتاق عمل فيلمش هست عزيزم. وقتي متولد شدي وقتي ديدمت حس قشنگي پيدا كردم مامان با ديدنت تمام دردامو فراموش كردم دوست داشتم همش بغلت كنم نازت كنم ببوسمت خيلي دوستت دارم اينم عكس خوشگلت فرداي روز تولدت بابات با يك دسته گل بزرگ امد دنبالم و شما و منو برد با مامان جون خونه خاله هاتم با زن عمو سميرا  خونه منتظرمون بودن تا بريم خونه همه چي خيلي خوب بود تا شب كه شما شير نميخوردي و بي حال شدي مجبور شديم ببريمت بيمارستان نميدوني چقدر بهم سخت گذشت بدترين لحظات عمرما وقتي كه ازت رگ ميگرفتن و من بيرون بودم و صداي جيغاتو ...
9 ارديبهشت 1393