شايان جونشايان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
باران جونباران جون، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

شایان نی نی

كيميا گلي

اينم يك سري از عكس هاي كيميا يا به قول خودت آجي كيدياك دختر خاله طاهره البته فعلا اين عكس ها را ازش دارم مال 3 سالگيشه عكساي تولد امسالشم حتما واست ميذارم   الهي خاله قربون صورت ماهت بشه عزيزم ...
27 آبان 1393

محرم 1393

اينم شايان محرمي پوش در روز عاشورا آماده براي رفتن به عزاداري به قول خودش مخرمي پوشيده تا بهش ميگيم چي پوشيدي ميگه مخرمي قبول باشه  ...
21 آبان 1393

سفر بابلسر

سلام ماماني 20 ماهگيت مبارك گل پسرم الهي قربونت برم كه ديگه بزرگ شدي ببخشيد دير به دير ميام ولي قول ميدم اتفاقات اين مدت را واست بنويسم اول اينكه ما درتاريخ 5 ابان با بابا حميد رفتيم بابلسر بابا دوروز اونجا ماموريت داشت ما هم باهاش رفتيم قرار شد يك شنبه راه بيوفتيم و جمعه برگرديم عقب ماشين را واست درست كرديم مثل يك اتاق كه بري بازي كني و بخوابي تا راحت باشي اتفاقا خيلي شما ازش استقبال كردي و هر وقت خسته ميشدي مي رفتي عقب يك شنبه شب ساعت 12 رسيديم تهران رفتيم هتل البرز و شب را اونجا مونديم و صبح هتل صبحانه خورديم و راه افتاديم ماماني خيلي گل بودي خيلي و اصلا اذيتمون نكردي خيلي بهمون خوش گذشت عزيزم ممنون كه پسر گلي بودي عزيز دلم . ساعت 3 رسيدي...
19 آبان 1393

پسر شيرين زبونم

ديروز سرم خيلي درد ميكرد رفتيم خونه به بابايي گفتم حالم خيلي بده بابايي هم توي اشپزخانه بغلم كرد و سرم را گذاشته بودم روي شونه اش شما هم تو پذيرايي داشتي بازي ميكردي كه ديدم با سرعت دويدي آمدي و پاهامو گرفتي تو بغلت و بوسم ميكردي منو بابات شكه شده بوديم بابايي گفت بيا ديگه خوب خوب شدي بعد گفتي ماني بغل امدم بغلت كنم ديدم آمدي تو بغلم و سرت را گذاشتي رو شونم و بوسم ميكني و با دستت ميزني تو كمرم و نازم ميكردي الهي قربونت برم كه اينقدر بزرگ شدي مهربوني فداي دل كوچيك و مهربونت بشم ماماني ديروز همش هواست بهم بود شبم بردمت بخوابونمت گفتم شايان بيا واست قصه بگم و اولش خوب و دقيق نگاهم ميكردي و گوش ميدادي تمام كه شد گفتي ماني قيصه و خنديدي تا م...
2 مهر 1393

واكسن 18 ماهگي

آخ جون اين واكسنتم تمام شد ديروز بردمت واكسن 18 ماهگيتا بزني اخه دكتر گفت تا خوب نشدي نزني اولش كلي گريه كردي ولي زود ساكت شدي رفتيم خونه و 4 ساعت خوابيدي خداراشكر حالت خوب بود و اذيت نشدي خيلي نگرانت بودم ولي به خير گذشت نه تب كردي نه پات درد آمد خدارا شكر ...
1 مهر 1393

مریضی شایان

امروز بردمت دكتر الهي بميرم گفت تمام داخل دهانت پر از تب خاله خيلي گفت دردش عذاب آوره خيلي ماماني اذيتي الهي بميرم شبا تا صبح بيداري و اذيتي همش گريه ميكني منم با شما گريه مي كنم  كاش ماماني من به جاي شما مريض شده بودم خدايا گفت 8 روز طول ميكشه خوب بشي هيچي نميتوني بخوري حتي شير خيلي نگرانتم خيلي . تو رو خدا واسه پسرم دعا كنين زودتر خوب بشه ...
20 شهريور 1393

18 ماهگی

18 ماهگيت مبارك عزيزم ماماني چندروزه مريض شدي شبا هم درست نميخوابي بميرم واست كه اينقدر اذيتي امروز واست قول ميدم يك برنامه خوب داشته باشم ببخش ماماني ميخواستم فردا را مرخصي بگيرم كنارت بمونم ولي همكارم مشكل واسش پيش آمده نيست منم نميتونم مرخصي بگيرم  خدايا پسرم زودتر خوب بشه خيلي اذيته خيلي چند روز تب داشت الانم توي دهانش زخم شده بميرم از بس تپل بود اين چند روزم هيچي نتونست بخوره يكدفعه لاغرترم شده  امروز نوبت دكتر داري ميبرمت دكتر بعدم ميريم واست جشن ميگيريم 18 ماهگيت مبارك گل پسرم دوستت دارم بووووووووووووووووووووس  ماماني عاشقتم ديگه دايره لغاتت خيلي زياد شده كلمات جديدت بابا هيلل الله( بابا حبيب الله) عزيزم بار...
19 شهريور 1393

روزهاي با تو بودن

سلام ماماني روز به روز شيرين تر ميشي هر روز كلمات جديد ياد مي گيري جديدا  باباجونا اسمشا ياد گرفتي هي ميگي هيبل الله يعني حبيب الله الهي قربونت برم با اين حرف زدنت جيگر مامان به خاله ها هم ميگي اگي تا نميدونم يعني چي خيلي دلم تنگ ميشه صبح ها كه پيشت نيستم خدايا كمكم كن  دلم ميخواهد هميشه پيشت باشم
11 شهريور 1393