شايان جونشايان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
باران جونباران جون، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

شایان نی نی

پسر شيرين زبونم

ديروز سرم خيلي درد ميكرد رفتيم خونه به بابايي گفتم حالم خيلي بده بابايي هم توي اشپزخانه بغلم كرد و سرم را گذاشته بودم روي شونه اش شما هم تو پذيرايي داشتي بازي ميكردي كه ديدم با سرعت دويدي آمدي و پاهامو گرفتي تو بغلت و بوسم ميكردي منو بابات شكه شده بوديم بابايي گفت بيا ديگه خوب خوب شدي بعد گفتي ماني بغل امدم بغلت كنم ديدم آمدي تو بغلم و سرت را گذاشتي رو شونم و بوسم ميكني و با دستت ميزني تو كمرم و نازم ميكردي الهي قربونت برم كه اينقدر بزرگ شدي مهربوني فداي دل كوچيك و مهربونت بشم ماماني ديروز همش هواست بهم بود شبم بردمت بخوابونمت گفتم شايان بيا واست قصه بگم و اولش خوب و دقيق نگاهم ميكردي و گوش ميدادي تمام كه شد گفتي ماني قيصه و خنديدي تا م...
2 مهر 1393

واكسن 18 ماهگي

آخ جون اين واكسنتم تمام شد ديروز بردمت واكسن 18 ماهگيتا بزني اخه دكتر گفت تا خوب نشدي نزني اولش كلي گريه كردي ولي زود ساكت شدي رفتيم خونه و 4 ساعت خوابيدي خداراشكر حالت خوب بود و اذيت نشدي خيلي نگرانت بودم ولي به خير گذشت نه تب كردي نه پات درد آمد خدارا شكر ...
1 مهر 1393

مریضی شایان

امروز بردمت دكتر الهي بميرم گفت تمام داخل دهانت پر از تب خاله خيلي گفت دردش عذاب آوره خيلي ماماني اذيتي الهي بميرم شبا تا صبح بيداري و اذيتي همش گريه ميكني منم با شما گريه مي كنم  كاش ماماني من به جاي شما مريض شده بودم خدايا گفت 8 روز طول ميكشه خوب بشي هيچي نميتوني بخوري حتي شير خيلي نگرانتم خيلي . تو رو خدا واسه پسرم دعا كنين زودتر خوب بشه ...
20 شهريور 1393

18 ماهگی

18 ماهگيت مبارك عزيزم ماماني چندروزه مريض شدي شبا هم درست نميخوابي بميرم واست كه اينقدر اذيتي امروز واست قول ميدم يك برنامه خوب داشته باشم ببخش ماماني ميخواستم فردا را مرخصي بگيرم كنارت بمونم ولي همكارم مشكل واسش پيش آمده نيست منم نميتونم مرخصي بگيرم  خدايا پسرم زودتر خوب بشه خيلي اذيته خيلي چند روز تب داشت الانم توي دهانش زخم شده بميرم از بس تپل بود اين چند روزم هيچي نتونست بخوره يكدفعه لاغرترم شده  امروز نوبت دكتر داري ميبرمت دكتر بعدم ميريم واست جشن ميگيريم 18 ماهگيت مبارك گل پسرم دوستت دارم بووووووووووووووووووووس  ماماني عاشقتم ديگه دايره لغاتت خيلي زياد شده كلمات جديدت بابا هيلل الله( بابا حبيب الله) عزيزم بار...
19 شهريور 1393

روزهاي با تو بودن

سلام ماماني روز به روز شيرين تر ميشي هر روز كلمات جديد ياد مي گيري جديدا  باباجونا اسمشا ياد گرفتي هي ميگي هيبل الله يعني حبيب الله الهي قربونت برم با اين حرف زدنت جيگر مامان به خاله ها هم ميگي اگي تا نميدونم يعني چي خيلي دلم تنگ ميشه صبح ها كه پيشت نيستم خدايا كمكم كن  دلم ميخواهد هميشه پيشت باشم
11 شهريور 1393

مسافرت

سلام شايان جون امروز امدم تا به قول خودم براي نوشتن سفرمون عمل كنم امروز 11/05/93 است و ما واسه تعطيلات عيد فطر رفتيم ياسوج ساعت 7 راه افتاديم اول رفتيم بروجن و اونجا افطاري خورديم و ساعت 12 راه افتاديم به سمت ياسوج شما تو راه خوابيدين و ما ساعت 4 رسيديم ياسوج و توي پارك چادر زديم و خوابيديم اخه دير بود ديگه بريم تو مهمانسرايي كه بابا از طرف بانك گرفته بود خوابيديم تا ساعت 8 بعد پا شديم صبحانه خورديم و رفتيم  محل اقامتمون بعدش با پسر عموهات و زن عموهات خيلي خوش گذشت شما تازگيا ياد گرفتي ميگي زن دايي البته (لن دايي) و به زن عموهات ميگفتي زن دايي تازه دايره لغاتتم زياد شد كشك= كش پنير= پير گز=گز دوغ= د...
11 مرداد 1393

مسافرت عيد فطر 93

عزيزم قراره امروز ساعت 6 با عمو رضا و عمو رحمت وعمه هات ومادر اينا بريم ياسوج تعطيلات عيد فطر را چند روز با هم ديگه ايم منو شايان و بابا حميد ...
6 مرداد 1393

شایان جونم

سلام ماماني امروز بازم وقت كردم بيام يك سر به وبلاگت بزنم ميخوام واست از اين به بعد مطلب بذارم عزيزم شما اوايل خيلي كم ميخوابيدي شب تا صبح ساعت 5 بيدار بودي خيلي دوران سختي بود ولي من روز به روز بيشتر عاشقت ميشدم ميمردم واست يادمه واكسن دو ماهگيتا كه زديم وقتي پات درد گرفت و گريه ميكردي منم پا به پات گريه ميكردم 6 ماهت كه شد مامان رفت سر كار و مجبور شد شما را بذاره خونه مامان جون نميدوني چقدر سخت بود دوري از شما و چند بار تصميم گرفتم ديگه نرم سر كار ميخواستم كنارت باشم ولي بقيه منصرفم كردن شايان جون ماماني خيلي دوستت دارم تمام زندگي من و بابا حميدي واي بدتر از اون زماني بود كه مهر ماه ختنه ات كرديم خيلي بد بود شايد بگم بدترين لحظات عمرم ...
6 مرداد 1393

تولد عزيزم

عزيزم شما در 19 اسفند در بيمارستان امام علي متولد شدي اگه بدوني بابايي چقدر نگران من و شما بود پشت در اتاق عمل فيلمش هست عزيزم. وقتي متولد شدي وقتي ديدمت حس قشنگي پيدا كردم مامان با ديدنت تمام دردامو فراموش كردم دوست داشتم همش بغلت كنم نازت كنم ببوسمت خيلي دوستت دارم اينم عكس خوشگلت فرداي روز تولدت بابات با يك دسته گل بزرگ امد دنبالم و شما و منو برد با مامان جون خونه خاله هاتم با زن عمو سميرا  خونه منتظرمون بودن تا بريم خونه همه چي خيلي خوب بود تا شب كه شما شير نميخوردي و بي حال شدي مجبور شديم ببريمت بيمارستان نميدوني چقدر بهم سخت گذشت بدترين لحظات عمرما وقتي كه ازت رگ ميگرفتن و من بيرون بودم و صداي جيغاتو ...
9 ارديبهشت 1393